ای هم صدای بغض همیشگی ام ! ای پدرم
باز ای که از لطف بیگرانه ی تو مستم
من که طوفان زده دشت جنونم چند صباحی است که از آشیانت دورم.
رویای شبانه ام ! غم دوری تو مرا می کشد و می میراند روزها و شبهای فراق دست
دعای چشمانم را بسوی آستان الهی بلند کردم و با اشکهای خود چندی برایت گریستم.
شبهای کنار پنجره تداعی کننده تنهایی وسعت سبز وجودم بود که با ماه
در میان گذاشتم . و تدوین گر چشم به راه بودن من بود.
سالهاست که دریایی ام و موج های سهمگین اقیانوس بی رحم زمانه مرا در
فراسوی امتداد جزر و مدها گم کرده و آن صدایی که از بطن وجودم نشات می گرفت
خفته است .
نمی دانم کجاست آن دستهایی که امتداد مهرشان راهی برای محبت باز می کرد
و هر از گاهی قدسیان را شب هنگام به مهمانی بوسه های عشق دعوت می کرد.
آری اوست که از میان جمع حزن و ندوه پرواز کرده و رویاهای با او بودن را در
سرمان می پرورانیم آری اوست که ندای با هم بودن را با رفتنش از میان ما
برده است . روز هاست سنگ پشتوانه مهربانی های پدر را به سینه می گوبم تا
فرشتگان آسمانی دست دعای خود را به وسویت دراز کنند تا کلید نا عشقی های
مرا با عشق بازی ذهنم رهسپار خاطرات پدرم کنند و با اشاره کلید مهر بار دیگر
دری باز شود تا فاصله معبود و عابد به انتها رسد .
به امیدت مرا بخوان تا بخدانمت ...