تمام راهها را به سوی جاده تنهایی می پویم و در اضطـــــــــراب گلبوته های جدایی ،
چشمانم را به سوی صداقت پروانه های شهر عشق آذین می بندم .به تو فکر می کنم
به چگونه در گلزار وجودم آشیان کردی و بر تار و پود تنم حــــروف عشق را ترنم
فرمودی .پس باورم کن به وسعت دریا و به اندازه زیبایی چشمانت هنــــــــوز در من
شمعی روشن است . و من در انتهای غروب ، نگاهم را به سوی مشــــــرق چشمانت
دوخته ام تا مگر بازتاب صداقتمان در ددستان تو تجلی کند.کوه با تخستین سنـــــــگها
شکل می گیرد .طولانی ترین راهها با اولین قدم آغاز شوند و انسان با نخستین درد .
اما من با اولین نگاه تو آغاز شدم.پس ای روح سبز باران در امتداد رگهای خشکده ام
ببار...
باور کن با وجــــــــــود تو زمستان بوی بهار می دهد و با یاری دستان تو گلها ، نسیم
روحبخش یاد تئ را در وجودم زمزمه می کنند . ای کاش می تـــــوانستم قطره قطره
خون رگان خود را جاری سازم و این مردم ا به شهری از شهــرهای محبت می بردم
تا ببینند خئرشیدشان کجاست و یاری ام کند.
عزیزا : وقتی امید و یاس با هم برابر باشند زندگی چه معنایی دارد ، چه لذتی خواهد
داشت ! ورق که سیاه باشد ، قلم را یارای جولان بر عرصه کاغذ نیست . چه بگویم
و چه بویسم که کلمات گنجایش بیان محبت تو را ندارد و من بسوی هـــر کلمه ای که
می روم از دستانم می گریزد .
ولی با این همه ، همین کلمات شکسته بسته را کنار هم می گذارم و میــــدوارم بتوانم
ذره ای از بسیارت و اندکی از سرشارت را سپاسگزار باشم .
نظرات شما عزیزان: