به کویت با دل شاد آمدم با چشم تر رفتم
به دل امید درمان داشتم درمانده تر رفتم
تو کوته دستیم می خواستی ورنه من مسکین
به راه عشق اگر از پا در افتادم به سر رفتمگگ
نیامددامن وصلت به دستم هر چه کوشیدم
زکویت عاقبت با دامنی خونین جگر رفتم
حریفان هر یک آوردند از سودای خود سودی
زیان آورده من بودم که دنبال هنر رفتم
ندانستم که تو کی امدی ای دوست کی رفتی
به من تا مژده آوردند ، من از خود به در رفتم
تو قدر من ندانستی و حیف از بلبلی چون من
که از خار غمت ای تازه گل خونینه پر رفتم
مرا آزردی و گفتم که خواهم رفت از کویت
بلی رفتم ولی هر جا که رفتم در بدر رفتم
به پایت ریختم اشکی و رفتم ، در گذر از من
از این ره بر نمی گردم که چون شمع سحر رفتم
تو رشک آفتابی کی به دست « سایه » می آیی؟
دریغا آخر از کوی تو با غم همسفر رفتم
نظرات شما عزیزان: